رمان هلوی گندیده نوشته مسعود نودوشنی


چشمهایم را گشودم ،اما بر خلاف هر روز که خواب را مزمزه میکنم و با لبخندی محو، کش و قوسی به بدنم میدهم، موجی از وحشت وجودم را برگرفت. شاید کابوسی دیده بودم. سرم پر بود از فریاد، از کلماتی ماننده "فاح*شه"، "تخ*م حرام"، "دی*سکو"، " سک*س"، "عشق". به آخرین کلمه که رسیدم دستی تمام وجودم را در خود فشرد. سرم را تکان دادم تا افکارم نظمی به خود گیرد که نگاهم به کامپیوتر افتاد و به یاد آوردم دیشب ایمیلی از دوستی داشتم که کتاب "هلوی گندیده" را به عنوان پر فروش ترین رمان ایرانی برایم فرستاده بود.

یادم آمد که دیشب حال بد و تهوع آروم مجالی نداد تا کابوس این داستان را به انتها برسانم. هرگز توان به اخر رساندن داستان را در خود ندیدم. صفحات آخر را رد کرده بودم به امید پایانی بهتر از آغاز این رمان. چه امید باطلی!

در کشور من ایران، تنها جان انسانها نیست که بی بها معامله می شود. آبرو هم خریدنی و فروختنی ست.

تنها تفاوتش این است که آبرویی که در دادگاه میریزد باعث سر فرازی محکوم میشود، اما آبرویی که مردی از زنی میریزد به هیچ بهایی بازگشتنی نیست.

آقای نویسنده که راوی داستانی واقعی از زندگی مشترکش با هنرپیشه ای ایرانیست، فردیست تحصیل کرده  که به عنوان نویسنده و راننده تاکسی در سوئد زندگی میکند و به گفته ایشان بیشتر از بیست روزنامه درباره کتابشان نقدهای خوب نوشته بودند: "وقتی به تهران رفتم چندین روزنامه ومجله از جمله اعتماد، کیهان ورزشی واطلاعات هفتگی عکسها و مطالبی درباره ی من وکتابم نوشته بودند." و این اثر مسلما تاییدیست بر چیر دستی ایشان در استفاده از کلمات!!

بر نوشته ام اسم نقد نمیگذارم چون نه کتاب ایشان، اثری هنری بود و ارزش نقد داشت و نه به عنوان خواننده میتوانم نظری جز احساسات شخصی خودم داشته باشم.


کتاب نثری بسیار ضعیف دارد. شاید اگر خواننده باهوش تری جای من بود هرگز از خط سوم فراتر نمیرفت و حس کنجاویش را با خواندن اثر ارزشمندتری ارضا میکرد.


و اگر هنوز پایم را از ایران بیرون نگذاشته بودم این توهم برایم ابدی می شد که یک راننده تاکسی در خارج از ایران آنقدر در رفاه مادیست که تمام ایران را میخرد و به پای معشوق خود میریزد، که مک دو*نالد رستورانی شیک و زیباست که عروس و دامادها با افتخار شام عروسیشان را در آنجا صرف میکنند.  که در کشوری مثل سوئد تمام ایرانی ها اسم هنرپیشگان درجه چندم و "سوخته" را با مشخصات کامل از بر دارند و در دورترین نقطه دنیا با دیدنش سر از پا نشناخته به پیشوازش میروند.


و شاید اگر هرگز عاشق نشده بودم باور میکردم میتوان کتابی نوشت و لحظه به لحظه عش*ق با*زی با همسر را به شکل چندش آوری توصیف کرد و بعد با افتخار نام عاشق بر خود نهاد.


میتوان معصوم ترین مرد روی زمین بود و در عین حال وقتی همسرش کنارش در بستر دراز کشیده و "خیال رفتن ندارد با پای خود  او را از تخت به بیرون فرستاد" و گریه های شبانه زن را نه از درد که فریب دانست و فردا از مرگ جنین یک ماهه خود خدا رو شکر کرد!


میتوان وقتی زنت به سمتت میاید به خود بگویی: "چرا ناراحتی؟! همسر ف*اح*شه گرفتی، توسهمی داری و دیگران هم سهمی !حالا نوبت توست!"

میتوان ارزش زن ایرانی را آنقدر پایین آورد که از قول زن داستان بنویسی: اگر طلاقم بدهی "تنها کاری که می توانم انجام بدهم مثل زن و دخترهای ایران فقط خود فروشی است".

و داستان را اینگونه به پایان برد:

"خواننده عزیز کتاب به خاتمه رسید، خسته نباشید . گویی احساس
تنفر از بعضی ها در وجودتو پیدا شده است . درست است ! ولی نه !
اشتباه نکن این افرادی که تو از آنها تنفر پیدا کردی، افرادی مریض
هستند وبیشتر به کمک من و تو نیاز دارند. تا روزی بتواند سالم و هم
پاک شوند. خوب ، حالا حتما " دارید فکرمی کنید که طفلک
مسعود!! دلت برای من سوخته است؟ شاید چند بار هم درهنگام
خواندن این کتاب به خاطر من اشک درچشمانت جمع شده باشد."


آری مسعود عزیز، اعتراف میکنم حس تنفر را با داستان تو تجربه کردم. حالا تفاوت بین یک بیمار و یک عاشق رو درک میکنم، و حالا میفهمم چگونه یک بیمار میتواند جمعیتی را قربانی کند.

اعتراف میکنم اشک در چشمانم جمع شد برای آبروی زنی که ندیده و نشناخته به طرز هولناکی بازیگر کابوسهایم شد. به حال زن و زنانی که قربانی انتقام مردان بیماری مثل تو میشوند، و به حال خوانندگانی که به امید لطافت عشق کتابت را خوانده اند و با الفاظ رکی*ک و کلمات سخیفی مواجه شدند که حتی در خلوتشان عرق شرم بر صورتشان نشسته.


بگذارم بگویم که مسعود عزیز، هر فاح**شه  ای شرف دارد بر نامردی که نام و آبروی مردمش را نردبانی میکند برای معروف شدن و وسیله ای تا عقده های درونیش را تخفیف دهد، که او از تن خود مایه میگذارد و تو از آبرو و نام دیگران.


همسر سابقت در نظرم تنها عروسکیست ساخته ذهن بیمار تو، اما تو بیماری هستی ساخته دست فرهنگی که تنها طبقه ضعیف قربانیند.


مسعود عزیز، لطفی کن و سایه کمکت را از سر افراد مریض بردار و بگذار پزشکان طبابت کنند.

و در پایان مسعود عزیز...آری دلم میسوزد. میسوزد بر آبروهایی که به حق یا نا حق به بازی گرفتی.

باشد تا مردم در باره ات قضاوت کنند.

http://royanouri.blogfa.com/