رمان هلوی گندیده نوشته مسعود نودوشنی
15 آذر 1389 13:17
چشمهایم را گشودم ،اما بر خلاف هر روز که خواب را مزمزه میکنم و با لبخندی محو، کش و قوسی به بدنم میدهم، موجی از وحشت وجودم را برگرفت. شاید کابوسی دیده بودم. سرم پر بود از فریاد، از کلماتی ماننده "فاح*شه"، "تخ*م حرام"، "دی*سکو"، " سک*س"، "عشق". به آخرین کلمه که رسیدم دستی...